دل نوشته..

سرای عشق....

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ سرای عشق.... خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

سلام.سلامی از صمیم قلب خدمت همه ی شما دوستان عزیز....

میخوام یه کم دردودل کنم از یه نفر که خیلی رنج دوران خورده...خیلی نامردی ها رو تا الان دیده...میخوام ازکسی براتون بگم که پرپر شدن دوستاش رو از نزدیک دیده...میخوام از کسی بگم که داره مثل گل؛توی این هوای آلوده پژمرده و پرپر میشه...میخوام از کسی بگم که از جون خودم بیشتر دوستش دارم...

دوستان عزیز جنس درد و دل من با بعضی درد و دل ها فرق میکنه...

  میخوام از کسی بگم که نمونه والای فداکاری و گذشته، کسی که توی جبهه وقتی شیمایی زدن ماسک خودشو و در آورد داد به دوستش و خودش.....
 

چند بار ترکش خورد و زخمی شد آخ نگفت محکم تر از قبل برای دفاع از سرزمین و کشورش برگشت....

وقتی برگشت پیش خانواده و بچه هاش یه چند تا یادگاری براشون آورده بود: چندتا ترکش و یکمی سرفه های نفس گیر و تاول روپوست که به خاطر نقل و نباتای شیمیایی بود که بعثی ها رزمنده ها رو مهمون میکردن، ولی بازم آخ نگفت...

مردی بود برای خودش یه خانواده رو می چرخوند! ولی آروم آروم تازه اثرات شیمیایی شدن خودشو نشون داد نمیدونم نامردا چی به خورد رزمنده ها دادن که اینجوری نفس گیر شده بود....

اینقدری بود که یه مرد و از پا درآره.....

آره عزیزان میخوام از کسی بگم که وقتی از دوستاش برام حرف میزنه اشک تو چشاش حلقه میزنه...وقتی عکس اونارو بهم نشون میده یه آهی ازته قلبش بلند میشه وکل فصارو میگیره...

وقتی از مظلومیت شهید محمدعلی محمد آبادی برام میگه رنگش عوض میشه...نمیدونم چرا وقتی از وداع آخرش با این شهید بزگوار میگه؛بغض گلوی نازش رو میگیره؟

وقتی از شهید حاج احمدامینی میگه سکوت میکنه و فقط به عکس این شهید نگاه میکنه...

آره میخوام از کسی بگم که حتی دنبال جانبازی و پرونده ی جبهه اش نرفت...ویا به من اجازه نداد که برم دنبالش برای معافیت خدمتم ویا برای دانشگاه وکنکورم...آره اجازه نداد...شاید الان شما میگید که داره دروغ میگه...نه دوستان دروغم چیه؟باور کنید اجازه نداد؟هر وقت ازش می پرسیدم چرا؟سکوت میکرد و میگفت:از خدا بخواه نه از بنده ی خدا....

رفت وبدون هیچ ادعایی...مونده و داره میسوزه بدون هیچ گله وشکایتی...داره آب میشه از درد بدون هیچ آخ گفتنی....

بعضی وقتا تو تنهایی از خودم میپرسم:چرا آخه؟چرا بابای من؟

هر وقت این سوالا ذهنمو پر میکنه با یه جمله خودمو آروم میکنم و میگم: برای خدا رفته...پس خفه شو سوال بی جا نپرس...
 

آره دوستان بابای من رفت برای عزت و سربلندی و ناموس این جامعه....

فقط تنها چیزی باعث میشه تا اون زبان مبارکش رو باز کنه و از این روزگار گله کنه و آه بکشه؛این است که بی وفایی بعضی دوستاش رو میبنه ومیگه این همون های بودند که با چشاشون؛ ریختن خون پاک ترین آدم ها رو دیدند...وقتی میبینه که دارند واسه پست و مقام و قدرت چه دروغ هایی میگن سینه اش پر از آه میشه...وقتی میبینه واسه قدرت به سر وکله ی همدیگه می پرندشروع به گریه کردن میکنه و میگه: اینا چشون شده..اینا هدفشون رو چه زود فراموش کردند...اینا چرا امام (ره) و شهدارو به این زودی فراموش کردند؟؟؟اینا چرا در عوض به هم پریدن رهبر رو یاری نمکنن تا این پرچم رو به دست صاحب اصلی بدن؟؟؟وچرا و هزار چراهای دیگه رو با خود زمزمه میکنه و ناله وگریه....

آره دوستان برای اولین بار در این وب دارم در مورد این حرفا باشماها درد ودل میکنم...نمیدونم چرا اما خیلی دلم گرفته...دلم از این گرفته که چه زود بابای من وامثال بابای من رو فراموش کردند...بیخیال اونا واسه خدا رفتند پس خفه شو محمد رضا خفه....

فقط در آخر

 ما در قبال خون ریخته شده شهدا مسئولیم اگه اونا نبودن الان منی وجود نداشت تویی وجود نداشت که راحت

بشیینه اینجا و هوای آزادی رو تو ریه هاش پر کنه....
شهدا منتظرن....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: