سرای عشق....

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ سرای عشق.... خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

[ یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:پدر, ماهانی,عشق, بنازاده,

] [ 16:50 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

پدرم:

فراموش کردن هنر می خواهد؛

ومن .....

بی هنر ترین انسان عالمم...

[ پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:پدر,ماهانی, محمد رضا بناءزاده ماهانی, عشق,,

] [ 8:44 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

 

یادمه کلاس چهارم، تو کتاب درسیمون یه پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود تو سوراخ سد تا سد خراب نشه!

قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم؛

پطروس 

تو کتاب عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش رو ندیدیم...!

همین باعث شد که هر کدوممون یه جوری تصورش کردیم و برای سالها تو ذهنمون موندگار شد!

پطروس ذهن ما خسته بود، تشنه و بی رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بودو ...

سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس «هانس » بود؛ تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بود که یک نویسنده آمریکایی به نام « مری میپ داچ» نوشته بود.

بعدها هلندی ها از این قهرمان خیالی که خودشون هم نمی شناختنش، یک مجسمه ساختند.

خود هلندی ها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم...

شاید اون روزها اگه می فهمیدیم پطروسی در کار نبوده ناراحت می شدیم....

اما تو همون روزها سرزمین من پر از قهمرمان بود!!

قهرمان هایی که هم اسم هاشون واقعی بود و هم داستان هاشون... 

  شهید ابراهیم هادی

جوونی که با لب تشنه تا آخرین نفس تو کانال کمیل موند و برای همیشه ستاره ی اونجا شد؛کسی که پوست و گوشتش بخشی از خاک کانال کمیل شد...

   شهید حسین فهمیده

13 ساله ای که با نارنجک زیر تانک رفت و تیکه تیکه شد...

  حاج محمد ابراهیم همت

سرش را خمپاره زد....

مهدی، علی و حمید باکری

سه برادری که جنازه هیچ کدومشون برنگشت...

 

مهدی و مجید زین الدین

دو تا برادری که تو یک زمان شهید شدند...

 حسن باقری

کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت...

 مصطفی چمران

دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا؛ اومد لباس خاکی پوشید و توی جبهه دهلاویه شهید شد

 

کاشکی زمان بچگیمون لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمون رو هم یادمون میدادن!!! 

کاشکی و فقط کاشکی

[ پنج شنبه 19 فروردين 1395برچسب:پطروس,محمد رضا بناءزاده, ماهانی,چمران,حسن باقری, هادی, همت شهید,

] [ 20:53 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

 

 

 

خدایا همه ی آرزویم شهادت در راه توست...

اما نمیدانم چرا قسمتم نمیشه...

شاید حواسم به منجلاب و سیم خاردارهای نفسم نیست؟؟!!!

آره نیست و فقط لقلقه ی زبانم شده آرزوی شهادت...

وقتی شنیدم حمید رضا رفته سوریه خیلی بهش حسادت کردم... خوش به حالش رفت و در آغوش اربابش آروم  گرفت... الان هم که مصطفی و احمد دارن میرن بازم خوش به حالشون...

آره گیر از خودمه... میدونم جهاد و شهادت لیاقت میخواد... تا لیاقت نداشته باشیم اجازه نمیدن تا در راه الله ودر رکاب اهل بیت باشیم... لیاقت میخواد..

آره چه تلاشی کردم که از میدان مین گناه شیطان بیرون روم... اما همیشه خودم  رو با بی عرضگیم در تیر رسش قرار میدم  تا هر بلایی که میخواد سرم بیاره...

دیروز بحث آرزوم شد که خیلی دلم میخواد برم برای دفاع از حرم  و اهل بیت که یکی از همکارانم (خانم علی ملایی) گفت تو اگر بری؛ غیر از اینکه تو دست و پا باشی دیگه چه خاصیتی داری... آره همیشه با گناهانی که میکنم تو دست و پای شیطانم و همیشه تیر های لعنتیش رو به سمت من پرتاب میکنه و من هم با این نفس چاقم نمیدونم و نمیتونم چطوری ردشون کنم، خدایااااا

 

خدایا از خودت کمک میگیرم که این همه تو تیررس و توی دست و پای شیطان نباشم... خدایا  تورو  به حق خون شهدا قسمت میدم که کمکم کن تا بین رمل های سرسخت شهادت پایدار باشم و باز تو رو به حق حضرت زهرا قسمت میدم که با عاقبت خیر از دنیا به آسمون پرواز کنم...

 

 

[ پنج شنبه 19 فروردين 1395برچسب:شهادت, سوریه,مدافعان حرم, علی ملائی, آرزو, ,

] [ 20:22 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]